کد خبر: ۵۴۳۵
۱۱ تير ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۸

شهید هاتفی دست خالی به مرخصی نمی‌آمد

مادر شهید سیدجلیل هاتفی می‌گوید: به او گفتم «تکلیفت را مشخص کن؛ از یک طرف می‌گویی می‌خواهی شهید بشوی و از طرف دیگر می‌خواهی برایت زن بگیرم. بگو من باید چکار کنم؟»

نزدیک‌شدن به عید غدیر بهانه‌ای می‌شود تا با مادر شهید سید‌جلیل هاتفی در محله رده دیدار کنیم که این روز‌ها مشغول آماده‌شدن برای میزبانی از میهمانان عید است. سیده عذرا هاشمی که بعد‌از مجروحیت پسرش چند سال از او پرستاری کرده، بین اهالی محله از چند جهت عزیز است؛ هم مادر شهید و بانویی سید است و هم قدیمی محله.

بهانه گپ‌وگفت ما احوالپرسی از این همسایه قدیمی است که مرور خاطرات پسر شهیدش هنوز لبخند به لبش می‌آورد، به‌ویژه وقتی داستان دل‌بستگی سید‌جلیل به دختر همسایه را برایمان می‌گوید.

بعد از شهادت دوستانش، دل توی دلش نبود

عذرا خانم که ۷۸‌سال دارد، در پانزده‌شانزده‌سالگی در فاروج ازدواج کرد، اما دو فرزندش، بتول و جلیل، در گنبد به دنیا آمدند. او تعریف می‌کند: در فاروج زمین کشاورزی هم داشتیم و روی آن کار می‌کردیم. همچنین حدود ده‌پانزده گوسفند را نگهداری می‌کردیم.

جلیل که پسر پر‌شور‌و‌شری بود، در آوردن علف و یونجه برای گوسفندان به من و پدرش کمک می‌کرد. جلیل علاقه زیادی به درس خواندن داشت؛ به‌همین‌دلیل وقتی شش‌ساله بود، او را همراه خواهرش به مکتب‌خانه برادرم فرستادم.

مادر شهید می‌گوید: جلیل کلاس دوم راهنمایی بود که به مشهد آمدیم. اینجا هم درسش را خواند و در رشته علوم تجربی ادامه تحصیل داد. دوست داشت دکتر شود، اما دوستانش، مجتبی قربانی و مهدی باج‌سار که شهید شدند، دیگر دل توی دلش نبود. مدام می‌گفت می‌خواهد برود جبهه. حرف‌های خواهرش هم که اصرار داشت درس‌خواندن نیز مانند جنگیدن بسیار مهم است، قانعش نکرد.

آن ایام دل‌بسته یکی از دختران همسایه شده بود و دوست داشت برویم برایش خواستگاری، اما من مخالفت کردم و می‌گفتم هنوز برای داماد‌شدن زود است. در آخر نتوانستیم مانع‌از رفتنش به جبهه شویم و جلیل رفت.


خوشحالم به بزرگ‌ترین آرزویش رسید

عذر‌اخانم گرم صحبت شده است؛ انگار جلیل زنده است. یاد اخلاق و خوی و خصلت‌هایش می‌افتد و این‌طور تعریف می‌کند: دوست داشت همیشه مرتب باشد. لباس زیاد می‌خرید؛ برای دوستان و اقوام هم زیاد کادو می‌خرید. خاطرم هست در همان ایام جبهه هیچ‌وقت دست خالی به مرخصی نمی‌آمد. یک‌بار برای زن‌دایی‌اش یک روسری خرید که او هنوز این هدیه را نگاه داشته است.

عشق جلیل به دختر همسایه هنوز هم لب مادر را به خنده باز می‌کند. می‌گوید: یک بارکه به مرخصی آمده بود، دوباره موضوع را مطرح کرد و پرسید «نمی‌خواهی برای من آستین بالا بزنی؟» من هم که سنش را برای ازدواج کم می‌دانستم، به او گفتم «تکلیفت را مشخص کن؛ از یک طرف می‌گویی می‌خواهی شهید بشوی و از طرف دیگر می‌خواهی برایت زن بگیرم. بگو من باید چکار کنم؟» قاطعانه و بلند گفت «شهید می‌شوم.»

بعد‌از مدتی خبر مجروحیتش را آوردند و فهمیدیم شیمیایی شده است. عذراخانم که دو سال از پسر جانبازش پرستاری کرده است، ادامه می‌دهد: برای درمان جلیل هر‌کاری از دستمان بر‌آمد، انجام دادیم، اما او در بیست‌و‌یک‌سالگی شهید شد. خوشحالم که فرزندم به بزرگ‌ترین آرزویش رسید.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44